به نام آنکه تن را نور جان داد

شاعر : امير خسرو دهلوي

خرد را سوي دانائي عنان دادبه نام آنکه تن را نور جان داد
غلامم ليک خسرو نام دارمسلام من که دل در دام دارم
فراموشيم گوئي شد فراموشنيم از ياد تو يک لحظه خاموش
نه در گيرد به گوش آواز چنگمنه خوش دارد شراب لاله رنگم
که لب بر خنده و دل پر ز خونمصراحي وار در مجلس زبونم
برين در مستمندي داشت سوزيتوئي کت نگذرد پر دل که روزي
که دور افتاده را دير آورد يادبلي اينست رسم آدميزاد
چو بيني روز تا شب در حضورمولي من گو چه صد فرسنگ دورم
که صد فرسنگ دور افتادم از خويشچنان نزديک تو گشتم ز حد پيش
که دل بي ميل شد يا طبع بي مهرنه از کوي تو زان برتافتم چهر
نکردم چون گران جانان فضوليولي چون ديدمت کز من ملولي
وزان در همچو چشم بد شدم دوربه چشم افشاندم از خاک درت نور
گلت را مرغ ديگر در کمين بودچو ديدم خود ترا حاجت همين بود
مرا هم خود برون کردي ز خانهبه صد رغبت شدي با او يگانه
رضا داديم ما هم با رضايتاگر جز با مني راضيست رايت
دلست اين جنگ نتوان کرد با دلشود با هر که خواهد آشنا دل
به عشق تازه و هم خوابه‌ي نومبارک باد کن خود را ز خسرو
حلالش باد اگر بر ما حرام استز لعلت شربتي کو را به کام است
نصيب خود بحل کرديم ما نيزاگر تو وقف او کردي همه چيز
که ناري ز آشنايان کهن يادولي زانگونه هم با او مشو شاد